چند وقتى رو با آنى بودم ، واسم يه اتاق جور كرد و يه كار تو يه نون وايى ايرونى ، با اينكه سنش كم بود ولى روابط خوبى با ايرونى هاى مقيم اين شهر داشت ، شده بودم پايه واسه همه كارى كه داشت ، پارتى هاى شبانه ، رقص و آواز ، گاهى پخش مواد واسه تفريح ، پولشم ميزديم به پارتى و غمار . يه مدت چوش بوديم ، مريض شدم و تو خونه افتادم نتونستم برم سر كار ، آنى اومدو يه سرى بهم زد ، حال زياد خوشى نداشتم ، تو چشماش نگاهى كردم ، گفت : چيه يه جور نگام ميكنى كه اولين باره منو ميبينى . گفتم : آره اولين باره ، هر روز واسم اولين
:: موضوعات مرتبط:
غربت ( قسمت پنجم ) ,
,
:: برچسبها:
شبهاى بى ستاره ,
غربت ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...